کد مطلب:28338 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:115
نصرانی گفت: این، سپر من است و امیر مؤمنان، دروغ نمی گوید! شریح به علی علیه السلام گفت: آیا بیّنه داری؟ در حالی كه می خندید، فرمود: «نه». نصرانی سپر را برداشت و مقداری رفت و سپس برگشت و گفت: گواهی می دهم كه اینها، دستورات پیامبران است. امیر مؤمنان، مرا نزد قاضی خود برد و قاضی اش بر زیان او حكم كرد. آن گاه مسلمان شد و اعتراف كرد كه سپر، از علی علیه السلام، هنگامی كه به صفّین می رفت، افتاده است. علی علیه السلام از اسلام آوردن او خشنود گشت و سپر و اسبی به وی بخشید و آن نصرانی، در جنگ با خوارج، به همراه او حضور یافت.[1]. 1674. الغارات - به نقل از شعبی -: علی علیه السلام سپرش را نزد یك نصرانی یافت. او را نزد شریح برد و شكایت كرد. شریح، وقتی به او نگاه كرد، خواست به سمت دیگری برود. [ علی علیه السلام] فرمود: «در جایت باش» و در كنارش نشست و فرمود: «ای شریح! اگر طرف دعوایم مسلمان بود، حتماً در كنارش می نشستم؛ ولی او نصرانی است و پیامبر خدا فرمود: "اگر شما و آنان (اهل كتاب در راهی قرار گرفتید، آنان را به تنگی راه وادارید و آنان را كوچك شمارید، آن گونه كه خدا كوچك شمرده است؛ ولی ستم نكنید"». آن گاه علی علیه السلام فرمود: «این، سپرِ من است. آن را نفروخته ام و نبخشیده ام». شریح به نصرانی گفت: امیر مؤمنان، چه می گوید؟ نصرانی گفت: این سپر، سپر من است و امیر مؤمنان، به نظر من دروغگو نیست. شریح رو به علی علیه السلام كرد و گفت: ای امیر مؤمنان! آیا بیّنه داری؟ فرمود: «نه». پس شریح به نفع نصرانی حكم كرد. پس [ نصرانی] شادمان، راه افتاد و سپس برگشت و گفت: بدانید كه من گواهی می دهم كه این داوری، [ از سنخ ]داوری های پیامبران است. امیر مؤمنان، مرا نزد قاضی خود می آورد و او بر زیانش داوری می كند! گواهی می دهم كه خدایی جز خدای یگانه نیست، یكتاست و همتایی ندارد و محمّد بنده و فرستاده اوست. به خدا سوگند ای امیر مؤمنان! سپر، سپر توست. سپاه به راه افتاده بود و تو به سوی صفّین می رفتی كه از شتر گندمگون تو افتاد. آن گاه امیر مؤمنان فرمود: «حالا كه اسلام آوردی، سپر از آنِ تو» و او را بر اسبی سوار كرد.[2]. 1675. ربیع الأبرار: مردی از علی علیه السلام نزد عمر شكایت كرد، در حالی كه علی علیه السلام نشسته بود. عمر به وی رو كرد و گفت: ای ابوالحسن! برخیز و نزد طرف دعوایت بنشین. علی علیه السلام برخاست و در كنار طرفِ دعوایش نشست و آن دو با یكدیگر، بحث و گفتگو كردند و آن مرد، مراجعت كرد و علی علیه السلام بر جای خود بازگشت. عمر، چهره او را دگرگون یافت و پرسید: ای ابوالحسن! چرا تو را دگرگون می بینم؟ آیا از آنچه اتفاق افتاد، ناراحتی؟ فرمود: «بلی». گفت: چرا؟ فرمود: «مرا در حضور طرف دعوا با كنیه صدا زدی. چرا نگفتی: "یا علی! برخیز و در كنار طرف دعوایت بنشین"؟». عمر، سر علی علیه السلام را گرفت و میان دو چشمانش را بوسید. سپس گفت: پدرم فدای تو باد! خداوند به واسطه شما ما را هدایت كرد و به وسیله شما ما را از تاریكی ها به سوی روشنی بُرد.[3].
1673. الكامل فی التاریخ - به نقل از شعبی -: علی علیه السلام سپرش را نزد مردی نصرانی یافت. او را پیش شُرَیح آورد و در كنارش نشست و فرمود: «اگر طرف نزاع من مسلمانی بود، با او برابری می كردم» و فرمود: «این، سپرِ من است».